آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

کتابی که با خواندن هر ورقش ، اشک شوقی از گوشه چشمت بر می خیزد که حاصل خاطرات عرفانی شهید احمد علی نیری است.

پیشنهاد میکنم این کتاب راخریداری کنید و مطالعه کنید. 

عارفانه نامی است که برای این کتاب انتخاب شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید داستانی از این شهید بزرگوار در این کتاب است.



یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند.
همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند.
یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم؛ بعد جایی را نشان داد و گفت اونجا رودخانه است برو را از آنجا آب بیار من هم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید از لابه لای درختان و بوته ها به رودخانه نزدیک شدند تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و همان‌جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمی دانستم چه کارکنم همان پشت درخت مخفی شدم کسی آن اطراف من را نمی دید درخت‌ها و بوته ها مانع خوبی برای من بود.
من می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند من همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمکم کن خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچ‌کس هم متوجه نمی‌شود. اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مشغول بازی بودند.
برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همینطور از چشمانم جاری بود.
یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
همین‌طور که داشتم اشک می‌ریختم گفتم: از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم.
حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
همین‌طور که اشک می ریختم و با خدا مناجات می کردم خیلی با توجه می گفتم: یا الله یا الله...
به محض تکرار این عبارت یکباره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می‌شد. ناخودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم.
صدا از همه سنگریزه های بیابان شنیده می‌شد. از همه درخت ها و کوه ها و سنگ ها صدا می آمد!!
همه می‌گفتند سبوحٌ قدوسٌ ربُنا و ربُ الملائکةِ و الروحِ (پاک و مطهر از پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح).
وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند.
من در آن غروب با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم.
از آن موقع کم کم در هایی از عالم بالا به روی من باز شد!


#شهید_احمدعلی_نیری #عارفانه #خاطره_شهید #شهادت #معرفی_کتاب #کتاب_شهدا #داستان_عرفانی_شهدا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۰۷:۱۸
پسر کُر