آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غروب جمعه پاییز» ثبت شده است

دوست دارم هوایم پاییزی شود اما خوب می‌دانم برای پاییزی شدنم، باید هوای اطراف و اطرافیانم، سرد باشد.
اما داستان تلخ ماجرا اینجاست؛
نگاه سرد و بی رحمانه انسان های اطرافم، مرا زرد تر از آنچه که هست نشان می‌دهد تا در نهایت قصه بهار عشق را با ریختن تک تک برگ هایم به پایان ببرم و صدای خش خش خاطراتم به زیر پای عابران با دستان رفتگری خسته از بین برود.
آری...!
پاییزی شدن یعنی عریان شدن از تمام هر چیزی که به تو تعلق داشت...
پاییزی شدن یعنی تنها شدن...

شاید تنها شدن فرصتی باشد تا دوباره بهار را به دیگران هدیه دهم.

پ ن: عکس از خودم

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۵
پسر کُر


غروب جمعه پاییز

غروبِ جمعه پاییز می‌آید
هزاران برگِ پاییزی
لباسِ زرد خود، بر تن
به زیر گام‌های عابری خسته
خزان و خشکی خود را ، به نجوا باز می‌گویند
غروبِ جمعه پاییز و چشمانی که تا باریدنش تنها به قدر یک بهانه، فاصله باقی است،
یکی آمد، کلیدِ قفلِ لب های مرا ،آهسته بردارد
ولی من، این سکوتم، آخرین سرمایه ام را، با کسی قسمت نخواهم کرد
به تنهایی قسم، دلتنگِ دلتنگم
میان آسمانِ دل گرفته، با دلِ تنگم، فقط، یک پنجره راه است
غروب و جمعه و پاییز، عجب ترکیبِ دلتنگی
ولی من خسته ام از حسِ تنهایی
مرا با غم حسابی نیست
مرا با غصه کاری نیست
دلم می خواهد از فردا، رها سازم خودم را از غم و دلتنگی و تشویش
من از شنبه خودم را دوست خواهم داشت
و با این جسم و روحم ، مهربانی ها که خواهم کرد
و از یکشنبه با مردم، قراری تازه خواهم داشت
تبسم هدیه خواهم داد و دستانی که می‌بخشند
دوشنبه با خدا، من عهد می‌بندم
برایش بنده ای باشم، همان جوری که می‌خواهد
سه شنبه، مهربانی هدیه خواهم کرد
و می‌بخشم تمام آن کسانی را که من را ،سخت آزردند
و در چهارشنبه این هفته زیبا، که می‌آید
خدا را بر تمام داده هایش شکر خواهم گفت
و در پنجشنبه، از دنیا و هر چیزی که دارم شاد خواهم شد
با رضایت، زنده خواهم بود
با سخاوت ،مِهر خواهم داد
با سعادت، بهره خواهم برد
ولی این لحظه را، امروز را، آخر چه باید کرد؟
کاش می‌شد از همین امروز من، دنیای خود را تازه می‌کردم
که میدانم رَدایِ حزن را من بر غروبِ جمعه پاییز پوشاندم
و چیزی جز همین احساس، در اندیشه هامان جا نمی‌ماند
که باید من رها سازم زِ خود، این باورِ تاریکِ خود را
کنون باید همین امروز، این لحظه
در غروب جمعه پاییز، برخیزم
و دنیای خودم، آنگونه ای سازم که می خواهم
که در دنیای من ،جز من، کسی را قدرت تغییرِ کاری نیست
توانستن، چه حس ناب و زیبایی
سلام ای باور روحی ز جنس روح یکتا خالق پاک خداوندی
سلام ای خالقِ دنیایِ من ، ای من
تبسم ، قفلِ لب های مرا بگشود
و اینک آن بهانه، تا ببارد چشم نمناکم
و می بارد به روی این دل روشن
کنون یک پنجره تا آسمان باز است
تنِ عریان کوچه، همچنان خشک است
هزاران برگ پاییزی، به خشکی گوشه دیوار می لغزند
هزاران شکر، انسانم!
نه برگی خشک، در دستانِ بادِ سردِ پاییزی!
غروبِ جمعه پاییز و امیدم به فردایی که می‌آید.

«کیوان شاهبداغی»

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۷:۲۰
پسر کُر