هزار و یک شب
سلام ای زندگی
خوبی ؟
سراغی ای قدیمی یار ، از احوال ما دیگر نمی گیری ؟
کمی نامهربان گشتی
عزیزا ، امتحان دیگری در پیش رو داری ؟
تمام عمر ما شد درس و بعدش امتحان و گاه تجدیدی
ببینم سهم مردودی ، که تقدیرم نفرمودی ؟
خدایی ، غیر درس و امتحان صبر ، کار دیگری با ما نداری ؟
روی خوش یا خرده حالی ، مهربانی ، در بساطت نیست ؟
از آن ابر و مه و باد و فلک ،
آری ، جناب گرم خورشیدت
که گویی یادشان رفته دگر در کار ما باشند ،
من چیزی نمی گویم
گرامی زندگی ، با ما مدارا کن
بپرس احوال ما را ، گاه گاهی مهربانی کن
چه می شد راز لبخندی ، نشان همرهان ما ، تو میدادی ؟
یا که گاهی ، دست مهری ، شانه گرمی
برایم هدیه می کردی ؟
عزیزم ، زندگی ، قهری ؟
منم ، فرزند آدم ، میهمان خاکی دنیا
هزار و یک شب دنیا که دیدم
قصه فردای روشن را برایم ارمغان آور
شنیدم بازی با مردمان را ، دوست می داری
در این هفت سنگ دنیا ، هر چه من چیدم
تو با یک گوی نا مریی ، تمامش را که مریزی
و در بازی قایمباشک این روزگاران
هر چه گشتم من ، نمی دانم کجا پنهان تو می گردی ؟
امان از دست این بازی نافرجام لجبازی !
که گویا خوب میدانی
هلا ای زندگی ، با مردمان قدری مدارا کن
خنک آبی و نان گرم را ، در سفره هامان ، نه
کسی چیزی به تو گفته ، که از ما روی گردانی ؟
گره از ابروان بسته ات وا کن
سعادت را مهیا کن
به لب هامان کلام مهر جاری کن
به چشم ما نگاه با عطوفت را ، عطا فرما
و دستان ، با سخاوت آشنایی ده
و بر دهلیزهای قلب ما بنویس
ورود کینه ممنوع است
تو یاد عاشقی را یادمان آور
بگو تا عشق ، مهمان تمام خانه ها گردد
بفرما تا نوازش باز ، بر گردد
رسوم مهر ورزی را تو احیا کن
و بر دیوار ها حک کن
در این وادی ، سلام و خنده آزاد است
و با یاد خدا ، بازار حزن و خوف ، تعطیل است
تبسم رایگان و با سخاوت ، عرضه میگردد
کسی اینجا به جرم عاشقی ، در بند و تنها نیست
خلاصه زندگی ، خود را خدایی کن
به تو ای زندگی ، با عشق می گویم
ترا بر جان زیبا لحظه های عمر ما
آری به عشق پاک فرهادین ما سوگند
به لبخندی ، تو کام مردمان خوب ما را
باز شیرین کن...
«کیوان شاهبداغی»