آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان شهدا» ثبت شده است

این نامه در دوران دفاع مقدس نوشته شده:

با سلام به امام زمان علیه السلام و درود به امام خمینی. سلام به رزمندگان اسلام: اسم من زهرا می باشد .این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم.پدرم میخواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد.من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه میروم و نصف دیگر را قالی میبافم.مادرم کار میکند.ما پنج نفر هستیم.پدرم مُرد و ما باید کار کنیم.من 92 روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید.آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم.مادرم خودم احمد و بتول و تقی که برادر کوچکم هست سلام میرسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۳
Mehrdad Hassani

شب میلاد مولا علی (ع) در کنار سنگر نشسته بود و قرآن می خواند، مؤذن سنگر اطلاعات عملیات بود، و فرمانده ی یک تیم اطلاعاتی. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود که خمپاره ای در آغوشش گرفت.

برای شهید «سید مهرداد نعیمی» دو مزار ساخته اند، یکی در محور مقدم طلائیه و دیگر در زادگاهش صومعه سرا، که هر مزار، بخشی از بدنش را به یادگار در خویش می فشارد.

من پاره های گوشت و حتی موهای جو گندمی سید را روز بعد از شهادتش در همان طلائیه دیدم؛ وقتی که نصف سالم جسدش را شب پیش با خود به معراج برده بودند. دو _ سه روز بعد در وصیت نامه اش چنین خواندم: «خداوندا! از تو می خواهم که هنگام شهادت، پیکرام را هزاران تکه کنی، تا هر تکه ای، تکه ای از گناهانم را با خود ببرد».

راوی : عبدالرضا رضایی نیا

0

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۲۵
Mehrdad Hassani

تقریباً اوایل سال 72 بود که در خواب دیدم در محور «پیچ انگیز» و شیار «جبلیه» در روی تپه ی ماهورها، شهیدی افتاده که به صورت اسکلت کامل بود و استخوان هایش سفید و براق! شهید لباسی به تن داشت که به کلی پوسیده بود. وقتی شهید را بلند کردم، اول دنبال پلاک شهید گشتم و پلاک را پیدا کردم، بسیار خوانا بود، سپس جیب شهید را باز کردم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیب شهید درآوردم. روی کارت را دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شد، بنام «سید محمدحسین جانبازی» فرزند «سهراب» از استان «فارس» که یک باره از خواب بیدار شدم.

خواب را زیاد جدی نگرفتم ولی در دفترچه ام شماره پلاک و نام شهید را که هنوز به یاد داشتم، یادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتیم، در محور شمال «فکه» با برادران اکیپ مشغول گشتن شدیم. من دیگر ناامید شده بودم، یک روز دمدم های غروب بود که داشتم از خط برمی گشتم. رفتم روی یک تپه نشستم و به پایین نگاه کردم. چشمم به یک شیار نفررو افتاد. در همین حین چند نفر از بچه ها که درون شیار بودند، فریاد زدند: «شهید! شهید!» و چون مدت ها بود که شهید پیدا نکرده بودیم همگی ناامید بودیم. جلو رفتم، بچه ها، شهید را از کف شیار بیرون آورده بودند، بالای سر شهید رفتم. دیدم شهید کامل و لباسش هم پوسیده است.

احساس کردم، شهید برایم آشناست. وقتی جیب شهید را گشتم، کارت او را درآوردم و با کمال حیرت دیدم روی کارت نوشته شده: «محمدحسین جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاکی که در خواب دیده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاکی است که در خواب دیده بودم، فقط تنها چیزی که برایم عجیب بود نام «سید» بود! من در خواب دیده بودم که روی کارت نوشته: «سید محمدحسین جانبازی» ولی در زمان پیدا شدن شهید فقط نام «محمدحسین جانبازی» فرزند «سهراب» اعزامی از استان «فارس» ذکر شده بود. این جا بود که احساس کردم لقب «سیدی» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاریت گرفته است! و جز این نبود!


راوی : برادر نظرزاده


آن کس که تو را شناخت جان را چه کند.      فرزند و عیال و خانمان را چه کند 

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی.       دیوانه تو هر دو جهان را چه کند(مولوی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۵
Mehrdad Hassani