آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است


خانه دوست کجاست؟

دوست کجاست؟

آن که هر لحظه مرا می خواند...

نفسِ بادِ صبا یا که عطرِ گلِ سرخ،

زردیِ برگِ خزان، دعویِ سبزیِ اوست،

دوست آیا سبز است؟

یا که نقاشیِ پُر عاطفه و رنگِ خداست؟

خانه دوست کجاست؟ 

دوست کجاست؟

گوش دارید....به هوش!

شامه هایِ دلِ خود تیز کنید، بوی عطرِ خودِ اوست...

پشت دریاها؟...نه!

روی شن زارِ تنِ ساحل ها؟...نه،نه!

دوست در مغربِ خورشیدِ تمامِ دلهاست...

خانهِ او آنجاست.

پشتِ بارانِ بهاری و تنِ خسته یِ عشق،

دوست پنهان شده است...!

عشق کو؟ ...خانهِ دوست که نه...

دوست کجاست؟



# شاعر: حامد عباسی عبدلی #


# دوست کجاست # رنگ خدا # خانه کجاست # خانه عشق # عشق کجاست #

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۳۶
پسر کُر

 خانه دوست کجاست؟

خانه دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که بر لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می‌آرد

پس، به سمت گل تنهایی می‌پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می‌پرسی

خانه دوست کجاست؟

*************          ************        *************

اینم جوابی به سهراب سپهری:

   من دلم می خواهد

خانه ای داشته باشم، پُرِ دوست

کُنجِ هر دیوارش

دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسی می خواهد، واردِ خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بویِ گلِ سرخ، به من هدیه کند

شرطِ وارد گشتن، شست و شوی دلهاست

شرط آن، داشتنِ یک دلِ بی رنگ و ریاست

بر درش، برگِ گلی می کوبم 

روی آن با قلمِ سبزِ بهار

می نویسم ای یار

خانه ی ما اینجاست

تا که سهراب، نپرسد دیگر

“خانه دوست کجاست؟ “

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۳
پسر کُر

تورا گفتم ، نگفتم ؟

تو را ای چشم یادت هست می گفتم
ببین آیات پاک مهربانی را
شقایق را تماشا کن
نظر بر آسمان افکن
فراموشت نگردد کهکشان راه شیری ،
خوشه پروین و پرواز کبوترها
نگفتم من نگاهت مهربان باشد
گره از ابروان بسته ات وا کن ، نهال دوستی بنشان
تو را ای گوش ، یادت هست می گفتم ، صدای آه می آید
نگفتم من سکوت مردمان را هم شنیدن ، رسم زیبایست
نگفتم ناله های نیمه شب ها ،
با مناجات سحر ، پیوند خواهد خورد
نگفتم من ، نیوشا شو
سروش عاشقی از عرش می آید
تو را ای لب ، نگفتم من سلامی کن
به لبخندی ، گره از ابروان بسته ای وا کن
کلام مهربانی را ، تو احیا کن
نگفتم ، بوسه ای بر دست های خسته ای بنشان
نگفتم در هیاهوی هجوم کینه ، خود را بسته دار ، ای لب
زبان سرخ ، گفتم من ، کلام مهربانی بر تو بس زیباست
نگفتم جان تو ، جان سر سبزم
نگفتم با تو پیمان الستی با خدا بستم
نگفتم واژه دشنام را دیگر به دور افکن
تو با هر یک سلام و هر دعا ، تطهیر خواهی شد
نگفتم ای رگ گردن ، خدایم را سلامی ده
تو را گردن ، نگفتم زیر بار حرف ناحق ، خم مشو هرگز
تو را ای شانه من گفتم ،
که باید تکیه گاهی بر سری با گریه های نیمه شب باشی
تو را گفتم ، قدمهای یتیمی بر تو ، یعنی شیعه عاشق
نگفتم بار مردم را پذیرا باش
تو را ای دست یادت هست می گفتم
شکسته بال قمری را دوایی نه
به آبی ، تکه نانی ، یا کریمی را پذیرا شو
تو نشکن ، بازوان سبز و زیبای درخت و قامت گل را
خدایی دست مردم را تو حرمت نه
که کار قفل و زنجیر و قفس ، کاری خدایی نیست
تو را ای دل ، نگفتم مهربانی کن
ببخشا ، رحم کن ، با مردمان ، زین پس مدارا کن
نگفتم عاشقی ، رسم خوشایندی ست ، عاشق شو
ترا گفتم ، نگفتم ، دلبری آیین خوبان است
نگفتم دل اگر بردی ، نگاهش دار
امانت دار پاکی باش
نگفتم دل شکستن ، کار خوبی نیست
نگفتم عاشقی را پیشه ات فرما
نگفتم من که دلگیری ،
رسوم رهروان راه پاکی نیست
تو یادت هست می گفتم ، عزیزم آسمانی باش
و با اهل زمین ، آیین مهر جاودانی بند
نگفتم دین بجز عشق به خوبی ، نفی زشتی نیست
نگفتم مردمانی را که با ما یا برادر یا که همنوعند ، حرمت دار
تو را ای عشق ، من گفتم خدایی شو
تو بند این زمین ، از پای خود وا کن
پریدن تا خدا ، اندیشه ات باشد
تو را ای سینه من گفتم ، گشایش ، هدیه پاک خداوندی ست
نگفتم ذکر لب ها ، می رود تا عرش
تو را گفتم که در تنگی ، گشایش های بسیار است
نگفتم در دل هر رنج و سختی ، راحتی پیداست
تو فارغ گر شدی از غم ، هزاران ، شکر او را ، بر زبان آور
و با رغبت ، خدایت را عبادت کن
تو را ای پای خوبم ، من تو را گفتم
قدم در راه خوبی نه
تو را گفتم که راه بی خدا ، آغاز پایان است
نگفتم من، فرو افتادگان را هم ، خدایی هست
سر آغاز بدی ، پایان خوبی هاست
بخواه از او ، که روشن سازد این راه رسیدن تا خودش ، با نور
تو را ای نفس ، یادت هست می گفتم
که با یاد خدا، آرامشت را ارمغان آور
رضایت را مهیا کن
که راضی می شوی از او
و راضی می شود از تو
گوارایت کنون ، وارد شدن در وادی خوبان
نگفتم من تو را ای جان
از این پس ، لایق تقدیم جانان شو
تو را ای من ، ببینم خوب یادت هست می گفتم
که عالم محضر ، پاک خداوندی ست
و عصیان تا به کی ، وقتی که می بیند تو را آن خالق بینا
نگفتم من تو را ای من ، قسم بر روز روشن
بساط این منیت را بدور افکن
ز جا برخیز و بنیان حجاب از دیده ها برکن
که بی تو
با دو چشم دوست ، دیدار جهان ،آغاز زیبایی ست
شنیدن با دو گوش از جنس او ،
زین پس ، نوای زندگانی ، شاد و روح افزاست
اگر دستم شود دستش ،
که بالاتر ز هر دستی ست
دگر باری بروی این زمین و خسته ای ، بی کس نخواهد ماند
خدایی سینه ای از جنس او ، جای تمام مردم دنیاست
و قلبی از نژاد عشق او ، کارش نثار مهر و خوبی ،
در رگ و اندیشه زیبای انسان هاست
که با پای خدا ، جز راه خوبی کس نخواهد رفت
کنون ای روح زیبا
یادگار و رهنمای خالقم در من
بیا و این من سر گشته را دریاب
تو زیبا کن مرا بی من
به چشم و گوش و دست و قلب من رنگ خدایی زن
خلیفه بودنش را یاد من آور
دل و اندیشه و کردار من ، زین پس خدایی کن
خلاصه
روح زیبای خدا در خاک سرد و تیره
از این پس مرحمت فرموده
این مخلوق اشرف را
تو ، آدم کن...
************           ************           ************
حدیث قدسی نبوی:
«هیچ بنده ای با چیزی محبوب تر از واجبات به من نزدیک نمی شود .
بنده ، همواره با کارهای مستحب به من نزدیک می شود اما آنجا که دوستش
می دارم و چون محبوب من شد ، گوش او می شوم که با آن می شنود
و چشم او می شوم که با آن می بیند و زبان او می شوم که
با آن سخن می گوید و دست او می شوم که با آن قدرت می کند»





# کیوان شاهبداغی #

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۰
پسر کُر

کلام عشق

دل داده ام به نور
من رهرو شقایق پاکم ، رفیق آب
گندم میان پنجه دستان کوچکم
پرواز یاکریم ، بلندای شانه ام
من راز دار یاس سپیدم ، انیس باغ
من ترچمان شرشر آبم ، خروش ابر
من قطره ای ز بحر وجودم
جاری ز منزل پاک فرشته گان
سوگند خورده ام که بیابم مسیر رود
دریاست منزلم
زیباترین زمانه خلقت تولدم
نور است خالقم
من تکه ای ز تابش اویم ، شعاع نور
با سایه و سیاهی و ظلمت ، چه کار من ؟
گیرم که ظلمتی بفریبد مرا به خویش
گر در مسیر صبح سپیدم ، چه باک شب !!
در این ترنم موسیقی حیات
من نیز یک نت ام
اما نه جنس " لا "
من بوسه جز به دست گون ها نمی زنم
پا بر تقدس شبدر ، نمی نهم
من خانه را به حبس چلچله ، زینت نمی دهم
بازوی سبز درختان ، نمی کنم
من جانشین پاک خدایم ، به روی خاک
جز رو به سوی دوست
قبله به جائی نمی برم
آزاد بنده ام
من در تلاوت مکتوب کائنات
این سوره های سبز
وین آیه های پاک
با چشمه ، می گذرم از شکاف کوه
با قاصدک ، چه سفر ها که می کنم
با آب ، چکه چکه ، می چکم از ناودان پیر
با سار ، می پرم
هرگز به سوی جایگاه خدا ، قلب مردمان
تیری نمی زنم
از پشت میله ها ، آواز بلبلان ، مستم نمی کند
دندان ز پیل نجیبی ، نمی کنم
پروانه های خشک ، نچینم درون قاب
فرمان به مردمان خسته ، که شادم نمی کند
عهدی ست دیده را ،
با چشم های بسته ، نجویم خدای خویش
وین برگ های کاغذی ، نپذیرم به جای گل
من عهد بسته ام ،
که بفهمم سکوت را
معنای بغض را
تفسیر گریه را
من را عبث ، که نیاورد خالقم
بی ترس از زمانه تقدیر رفتنم
ابعاد عمر من
عرض و است و طول ان
هرگز چنین مباد ، نفهمم پیام آه
حاشا ، از آنکه نگویم کلام عشق
من رانده نیستم ، من خوانده ام
من را همو که خالق مهر است ، خوانده است
من آمدم که بجویم نیاز خویش
چشمان عاشقی ، که بخواند حدیث نور
من آمدم که بیابم خدای خود
من میهمان خدای ، حبیب او
من آشنای زمینم ، رفیق کوه
جسمم اگر چه خاک
روحی ز جنس خدا را امانتم
من وامدار امیدم ، سروش مهر
من آمدم که بفهمم خدا کجاست
من را خدا ، ز روح خودش ، آفریده است
شادم از آنکه خدا دعوتم نمود
من لایقم ، برای تماشای آسمان
سرمست تجربه ناب زندگی
شایسته ورود به پهنای کائنات
گاهی ، بلند کوه
لختی ، زلال آب
یک دم ، سکوت شب
چندی خروش ابر
گویا تمام عرصه هستی است روح من
در اولین کلام خودش ، گفته او ، بخوان
من آمدم که بخوانم خدای خویش
جز او ، که می شنود ، این صدای من ؟
جز او ، که خواندنی ست ؟
زین فرصتی ،که خدایم عطا نمود
این لحظه ها ، که دگر نایدم به دست
وین جلوه های خدائی ، که پیش روست
اینک منم ، که محو تماشا ، نشسته ام
من برگزیده اویم ، بدین حیات
خرسندم از حضور
در جستجوی راه سپیدی ، که مقصدش
خشنودی خداست
دلبسته ام به نور
پایان این حیات ، آغاز دیگریست
از نور آمدیم و
سر انجام سوی نور





# کیوان شاهبداغی #

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۳
پسر کُر
شوق دیدار

کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ، چو از راه رسید
پلک دل ، باز پرید
مـــن سراسیمه ،
به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور ،
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم
باورت میشود ای چشم به ره مانده خیس
که پس از این همه مدت،
ز تــــــــو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه
با تـــــــو ام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ،
دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که
آن دست محبت ز تــــــــو یادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بیفت
هر چه باشد ، بلد راه تویی
ما که یک عمر
بدین خانه نشستیم و تــــــــو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست ،
از اینجا بروم
پنجه از مو به در آورده
به آن شانه زدم
و به لب ها گفتم
خنده ات را بردار،
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم که دیگر ،
که تــــــــو ورچیده و خاموش
به کنجی باشی
سینه فریاد کشید
مـــن نشان خواهم داد
قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ،
در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ،
گفتم : نذر دیدار قبول افتادست
و مبارک باشد ،
وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه بر پا کردی..؟
پای بر سینه چنان طبل ، نکوب
نفسم را گفتم
جان کیوان ، تــــــــو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود
همچو دستمال حریر،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم میگفت
مـــن نگفتم به تو آخر،
که سحر خواهد شد ؟
هی تــــــــو اندیشیدی،
که چه باید بکنی
مـــن به تــــــــو میگفتم
او مرا خواهد خواند ،
مرا خواهد دید و
سر به آرامی گفت :
خوب چه میدانستم
مـــن گمان میکردم
دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم بین تــــــــو با او
حرف صد پیوند است
مـــن گمان میکردم
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز ، قدمت را قربان
تندتر راه برو ،
طاقتم طاق شده است
چشم برقی میزد
اشک بر گونه نوازش میکرد
لب به لبخند ، تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به دیوار قفس میکوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم میخورد
نفس از شوق ،
دم سینه ، تعارف میکرد
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنیم ؟!!
خاطرم خنده به لب گفت :
نترس نگران هیچ مباش ،
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ،
دل تــــــــو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذارید که مـــن هم برسم
دل به سر گفت شتاب تــــــــو هنوزم عقبی ...؟
فکر فریاد کشید
دست خالی که بد است ،
... کاشکی
سینه خندید و بگفت
دست خالی ز چه روی
این همه هدیه ، کجا چیزی نیست ؟
چشم را ، گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را ، شوق وصال
خاطر آکنده یاد
کاشکی خاطر محبوب
قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
وه چه رویای قشنگی دیدم
خــــــــــواب ،
ای موهبت خالق پاک
خــــــــــواب را دریابم
که در آن میتوان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خــــــــــواب دنیای توانایی هاست
خــــــــــواب ، سهم مـــن از تو و دیدار شماست
خــــــــــواب دنیای فراموشی هاست
خــــــــــواب را دریابم
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواند
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواست
و تــــــــو در خــــواب به مـــن خواهی گفت
تــــــــو به دیدار مـــن آ
آه کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خــــــــــواب را دریابم
مـــن به میهمانی دیدار تــــــــو می اندیشم...
«کیوان شاهبداغی»
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۱
پسر کُر