قبل از آغاز عملیات، سید به من گفت: «حضرت زهرا (س) را در خواب دیدم و به حضرت (س) التماس کردم تا پیروزی در عملیات را ببینم، بعد شهید شوم». حضرت (س) به من فرمودند: «تو پیروزی را می بینی و شهید می شوی».
راست می گفت، نگاهش رنگ و بوی شهادت داشت. در توجیه نیروها گفت: «اصلاً فکر این که به پشت سر نگاه کنیم را فراموش کنید. فقط جلو! حتی اگر من مجروح شدم، «مرا روی برانکارد بگذارید و جلو ببرید».
بعد رفت بر خلاف همیشه که لباس های خاکی می پوشید، لباس سپاهش را به تن کرد. می دانست که آن شب حادثه ی غریبی اتفاق خواهد افتاد. نگاهی به نامه ی پسرش انداخت. گفتم: «سید حالا که داریم می رویم عملیات، جوابش را بنویس». خندید. نامه را در جیب گذاشت و با خنده گفت: «من از نامه زودتر به او می رسم». دعای سید اجابت شد. وقتی پیکرش را به سبزوار انتقال دادند، نامه ی پسرش هنوز توی جیبش بود.