این جمعه آمد، ولی آقا نیامد
...
درد ما از هجر یوسف
کمتر از یعقوب نیست
او پســر گم کـــرده بود و
ما پدر گم کرده ایم...
#العجل_یا_مهدی
کپی از مطالب وبلاگ آزاد است.
این جمعه آمد، ولی آقا نیامد
...
درد ما از هجر یوسف
کمتر از یعقوب نیست
او پســر گم کـــرده بود و
ما پدر گم کرده ایم...
#العجل_یا_مهدی
کپی از مطالب وبلاگ آزاد است.
تا حالا اینقدر احساس تنهایی نکرده بودم
خسته شدم
در خودم اسیر شدم...
امروز تو خیابان از دور به یکی از شاگردانم برخورد کردم، با لبخند و اشتیاق عجیبی اومد طرفم و دست داد و سلام کرد.
اون لحظه برای من، لحظه شیرین و لذت بخشی بود، این برخورد شاگرد یعنی من بعنوان معلم، کار خودم را بخوبی انجام دادم.
اما بعد از خداحافظی غم عجیبی در دلم افتاد، از اینکه سال آخر تدریسم بود ، ناراحت شدم،
من ماندم و علاقه شدیدم به معلمی و کار با نوجوان...
از اونجایی که من در روستای کوچکی به اسم قوام آباد ، شورا هستم،
هر از گاهی مردم مسائل مالی و معیشتی زندگیشون رو با من در میان میذارن، تا بتونم کمکشون کنم، لکن منم کاری از دستم بر نمیاد.
امروز هم یه مراجعه کننده داشتم نامه میخواست واسه معرفی به اداره بهزیستی، یه سری تقاضاهایی داشت، منم از اینکه نمیتونستم کاری براش انجام بدم شرمنده شدم.
از خدا میخوام که هیچوقت من رو در این شرایط قرار نده، اگر هم بده، راهکارش رو هم بذاره پیش روم...
پ ن : دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید.
چقدر نوشتن بعد از غیبت طولانی در اینجا سخت است.
نمیدانم این چه روحیه ای هست که آدم از وجود مشکلات دیگران رنج میبره، بگونه ای که اصلا یادش میره که خودش چه مشکلی داشته... خودم رو دارم میگم... دیدن مشکلات دیگران برایم قابل تحمل نیست.
نمیخواهم بگویم که شبیه به پیامبر هستم، اما خداوند در قرآن خطالب به پیامبر میفرماید :
لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَئُوفٌ رَحیمٌ
به یقین، رسولى از خود شما به سویتان آمد که رنج هاى شما بر او سخت است; و اصرار بر هدایت شما دارد; و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است! توبه/ ۱۲۸
پ ن: سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه و بقول بچه ها ولنتاین مذهبی ها مبارک.
در فصل تابستان ، آنقدر خورشیدش گرما میدهد ، که دیگر گرمای اطرافیان را نمیبینی.
نمیدانم چرا !؟
یا خورشید بی رحم است یا من و اطرافیان...
در این فصل تابستان، آنقدر تنهاییش ، باعث دلگیری میشود ، که تمنای وصال پاییز و عصر دلگیرش را داری...
بشدت حس تنهایی مرا هم از خود، بفراموشی سپرده ،
شاید این مطلب کفر باشد، انگار کسی برای شنیدنت نیست، برای لرزش قلبت ، نمیلرزید.
خدایا پس بندگانت را برای چه آفریدی ؟
مگر نیافریدی تا احساس تنهایی نکنند؟ پس چرا تنهاییم؟ شاید آفریدی تا بدانند، کسی غیر از خودت درک تنهایی آن ها را ندارد.
یا انیس من لا انیس له...تو مونس کسی هستی که مونسی ندارد.
خدا بقدر فهم و نگاهمان خدا میشود ،
چه زیبا گفت: خدا بقدر فهم تو کوچک میشود و به قدر ایمان تو راه گشا میشود و بقدر آرزوی تو گسترده میشود.
آیت الله فاطمی نیا:
انبیاء آمدند تا بگویند که خدا چقدر تو را دوست دارد؟!
سه روز بیتوته کردن در اعتکاف نیز ، اشاره به همین مطلب دارد، که خدایا من نیز تو را دوست دارم.
در میان جمعِ شاگردانِ عزیز بودن، بهترین تجربه و بهترین خاطره ای بود که میشد رقم زد.
تاکنون اعتکافی بدین آرامشی را ندیده بودم.
توجه کردن به صحبت های نوجوانان و استماعِ درد و دل عزیزان، آنقدر لذت بخش بود که گویی امتحان الهی برای سنجیدنِ صبر و حوصله من بود که خدا را شکر، از این آزمایش پیروز شدیم.
قطعا در گوشه ای از قلبم، جایی برای تک تک شان وجود دارد.
در پناه خدا باشید عزیزانم💗
اعتکاف در مسجد کنار دانش آموزان عزیز...
آبیاری گندم، سِوایِ صِعابی که دارد، انسان را مُتَلَذِّذ از نِعَم الهی میکند.
رقصِ علفهایِ سبز با تَرَنُمِ آب و باد، تصورش را کردی که چه صفایی دارد؟
اما امان از چکمههایی که در نیم شبِ سردِ زمستانِی، آب را به داخل خود نفوذ دهد.
چه جنگی میتواند باشد بین استخوان و آب سرد و چکمه ای بی رحم....
بیخیالش، مگر چیزی در این دنیا هست که به راحتی بدست آید. هر کاری ، سختیِ خاصِ خودش را دارد. برای رسیدن به فصل دِرو ، باید با بهمن جنگید.
آری!
چه حق گفت، حضرتِ حق :
أن لَیسَ للإنسانِ الّا ما سعی...
چیزی به تو نمیرسد مگر با تلاشت....
۱۴۰۱/۱۱/۱۰
#طلبهیِ_معلم
خسته شدم از مادر زنی که رفتاری شبیه مادر شوهر داشت، از دخالت های نا به جای او تا دروغ ها و حرف های مثبت هجده او...
بالاخره امروز روز موعود بود تا به صورت توافقی از هم جدا شدیم.
دختر خانم قصه ما، هیچ بدی از ناحیه من و اطرافیانم ندیده بود، احساسات من وسیله ای بود برای سرگرمی اش.
از طریق علوم غریبه، پی به مهربانی و ترحم قلبی من برده بود، از همان ابتدای خواستگاری ، به گونه ای رفتار کرد که برای من، جای هیچ گونه شک و شائبه ای برای تن دادن به این ازدواج ، باقی نگذاشته بود.
در هر صورت بازنده این قصه پر غصه من بودم، و امروز بعد از سه ماه ازدواج، از هم جدا شدیم.
شنبه دوم مهر بود که اولین خدمت سربازی خود را در مدرسه ابتدایی عمار یاسر در روستای کَمجان شروع کردم.
به محض ورود، بچه های مدرسه گفتند از ظاهر شما پیداست که معلم مهربانی هستی :)
مدرسه هیچگونه امکاناتی ندارد، کلاس اول که معلم نداشت، کلاس دوم و سوم که در هم ادغام شده بود. کلاس ششم هم مدیرش حالی نداشت که سر کلاس برود، مرا جای خودش به کلاس فرستاد.
معلمی دیدم که در دیدگان دانش آموزان سیگار میکشید ، معلمی دیدم که خدا را قبول نداشت و در نفی آن مباحث فلسفی بیان میکرد که حتی خودش هم به آن آگاهی نداشت.
فکر کنم بجای کار پرورشی برای دانش آموزان ، باید کار فرهنگی را از کادر مدرسه شروع کرد.
پ ن: براستی تربیت کودکانمان را به چه کسانی سپرده ایم.
خدایا مگر یک انسان چقدر توان دارد این همه فشار را متحمل شود، خوب میدانم که دائما انسان را آزمایش میکنی، اما چرا همه جانبه؟
گیرم که رابطه خشک و نگاه سرد جامعه را تحمل کنم، همسو نبودن اعتقادم با اطرافیان را چه کنم؟
این روز ها آن قدر برای مردم این جامعه غصه خورده ام که دیگر فکرم به سراغ مشکلات اقتصادی خودم نمیرود،
مخصوصا بفکر کشاورزان سرزمینم(بخش کُربال) که مزارع آنها در حال نابودی است، اما دریغ از اینکه مسئولین، آبی به کشاورزان، جهت آبیاری گندمزار های خود بدهند.
آن قدر این روزها پیگیر مشکلات کشاورزان بودم، که خسته شدم، پویش مطالبه گری از جناب استاندار فارس، راه انداختم، جوابی نشنیدم، از نماینده مجلس مطالبه کردم، پاسخی قطعی دریافت نکردم، فیلم هایی برای شبکه خبر ارسال کردم، اما کسی پیگیری نکرد...اعصاب و حوصله ام بهم ریخته، نمیدانم این وسط چرا عده ای به من فحش میدهند، مگر چیزی غیر از مطالبات مردم را درخواست کردم؟
گاهی، به مشکلات بعضی از دوستان، لبخند میزنم...
آخر کسی نیست به من بگوید، تو را چه به مشکلات مردم، چرا خودت را ناراحت میکنی. اما بس درد و دل مردم را شنیدم این وجدان لعنتی بهم اجازه نمیدهد.
امروز حال عجیبی داشتم، صحنه ای از حرم امام رضا علیه السلام را دیدم، بدون اینکه از خود اختیار داشته باشم، اشکم خود به خود سرازیر شد. اما برای زیارت امام غریب هم مانع دارم.
بقول استاد گاهی مناجات تلخ هم از اهل بیت علیهم السلام دیده شده؛ خدایا بسه دیگه، دارم خسته میشم، نمیخوای درستش کنی؟؟؟
اصولا در تربیت انسان دو شخص بسیار تاثیر گذار است؛ یکی مادر و دیگری رفیق
شاید بتوان گفت پنجاه درصد بلکه بیشترین تأثیر یک انسان از رفیق و همنشین است.
دوست دارم بجای اینکه مشارب خود را تاب دهم و با فرزند خود سخن بگویم و پدری کنم، برایش یک رفیق خوب باشم، رفیقی که در فراز و نشیب زندگی همراه او باشد.
به گونه ای با او رفاقت کنم که منحثرا فکرش همنشینی با من باشد، همانگونه که در رفتار خوبش پدر هستم، در اشتباهات او هم پدر هستم. هیچگاه محبت خود را منحصر به اعمال خوبش نمیکنم، هر اشتباهی که میکند باز هم دردانه قلب من است.
هیچگاه آینده او را منحصر به کلمات ناچیزی چون دکتر و مهندس نمیکنم، بلکه مشوق اهداف او میباشم و به او گوشزد میکنم در هر حرفه ای که باشد سعی در بهترین آن داشته باشد و آن چیزی که برای او باقی میماند انسانیت است نه عناوین...
امروز به شهرستان رفتم، واقعا شیراز در این روزاها آب و هوای لذت بخشی داره...
یه مکان سرگرمی به اسم ساحل آبی در بلوار چمران، برای کسانی که روحیه لطیف دارند و علاقه زیادی به طبیعت و پرنده ها دارند، داخل شهرستان شیراز وجود داره که میتونه لحظه های دلنشینی را براتون رقم بزنه.
با توجه به اینکه مردم به این پرندگان غذا میدهند، بشدت این مرغ های دریای اهلی هستند که ادم دوست داره، اونا رو به آغوش بگیره :)
یادم اومد به دوران کودکی، وقتی که رود کر ودریاچه بختگان آب داشت، شغل مردم برنجکاری بود، من با تیلر داخل گِل ها زمین ها رو شخم میزدم، که این پرندگان پشت سر من در فاصله یک قدمی می آمدند و زالوهایی رو که روی آب می آمدند رو میخورند، منم بچه بودم و شیطون :) لحظه ای تیلر رو رها کردم و یکی از پرنده ها رو گرفتم، اون موقع برام عجیب بود، هر چه پرنده رو زیر آب و گل می بردم، پرهاش خیس نمیشد. :)
پ ن: دیگه وقت نشد که از نزدیک، از پرنده ها عکس بگیرم.
پ ن: با دست میشه به اونا غذا داد(داخل دست آدما ، غذا میخورند) :)
مدتی است که قلبم ، ندای فَفِرُّوا الی الله سر میدهد...اما همزات الشیاطین به خوبی کار خودش را انجام میدهد...
نمیدانم! ندای عجیبی است، دلم را نرم کرده، حس نیاز به گریه های بلند دارم...
گویا کسی به من میگوید از همین الان شروع کن...همین الان...
دریافت
حجم: 490 کیلوبایت
امشب داخل یه گلدون باغبانی کردم :/
به دلیل اینکه هوا سرد بود و نمیشه داخل باغچه حیاط، سبزی کاشت، امشب چند تا بذر سیزی ریحان رو داخل گلدون کاشتم، البته از قبل بذر ریحان رو خیس کرده بودم و داخل پارچه گذاشتم تا اینکه جوانه بزنه. اما بخاطر عدم رسیدگی به بذر ها ، جوانه ها حالت خشکی به خودش گرفته بود. ولی امیدوارم که سبز بشه و رشد کنه.
شما هم میتونید با این کار ، باغچه رو داخل خونتون بیارید، و هم میتونید سبزی خونتون رو تامین کنید و هم سر گرم هستید. کار خاصی هم لازم نیست انجام بدید، روزا گلدون رو بذارید داخل آفتاب و شب بذارید داخل خونه و یه جای گرم.
پ ن بی ربط: از وقتی که عکسش رو دیدم، عقل از سرم پریده، حس میکنم که قبلا اومده به خوابم :)
پ ن : هر کاری کردم عکس گلدون اینجا به نمایش فایل نمی رفت، نمیدونم چرا؟
از اون جایی که به شکار علاقه دارم، چند وقت پیش، یه تفنگ بادی از اقوام گرفتم و رفتم به صحرا برای شکار گنجشگ ، چکاوک ، قمری و کبوتر صحرایی...
این رو بگم که تباه هم خودتونید :)
دسته ای از قمری ها رو دیدم، آروم آروم به سمتشون رفتم تا به بیست قدمی پرنده ها رسیدم،
یهو دیدم یه چیزی به سرعت رعد ، از کنارم رد شد. عقاب بود اومد به دسته قمری ها حمله کنه و در نهایت نتونست شکارشون کنه، خلاصه صحنه زیبایی بود، اما نه خودش شکار کرد و نه گذاشت من شکار کنم :/
عکسای شکار رو اینجا نمیذارم تا روحی آسیب نبینه:)
اومدم خونه یه قمری اومده بود داخل انبار خونه، برای گرفتنش زحمت خاصی نداشت...اما بعد از گرفتنش رهاش کردم، بخاطر اینکه من، به شکار علاقه داشتم، تا اینکه بخوام گوشتش رو بخورم.
تازه داشتیم به داغ حاج قاسم عادت میکردیم تا اینکه امروز در سالگرد این مالک اشتر، عمار انقلاب را از دست دادیم.
خبر رحلت فیلسوف و استاد عزیزم داغ تازه ای بر دلم نهاد، حقا که ایشان شباهت زیادی به شهید مطهری داشت.
در حقانیت این دانشمند بزرگ همین بس، که مأمور ciA آمریکا ایشان را دشمن آمریکا خطاب میکند.
دریافت
حجم: 481 کیلوبایت
دیروز چندتا از نرگس های داخل حیاط رو چیدم آوردم داخل خونه و گذاشتم داخل آب.
الان داخل خونه عطر گل نرگس پیچیده. خیلی از عطرش خوشم میاد.
امروز به فکر این بودم که قسمتی از زمین های زراعی رو تبدیل به نرگس کنم، اینجوری هم منطقمون (روستامون) تبدبل به یه منطقه گردشگری میشه و هم در امد زایی خوبی داره از فروش پیاز گل و خود گل و گرفتن بلیت برای بازدید از نرگس زار گرفته تا گلاب گیری نرگس ها
پنجشنبه قبل چهلم مادر بزرگم بود ، امروز اومدم حنا با روغن زیتون گذاشتم صورتم(خضاب کردم) ، بابام اومد گفت که ما عزا داریم و از این حرفا..... منم با توهم کلامم، کارم رو توجیه کردم :)
اینم از نرگس ها ، عکس رو بو کنید شاید متوجه عطرش شدید :)