خانه دوست (۱۵)
من همان کودک اعصار و قرونم
در غروبی آرام
توی آن کوچه
که چون خواب خدا رنگین بود
رفته بودم ز درختی بالا
تا که از لانه ی نور
جوجه را بردارم
رهگذاری آمد
او نشانی مرا یافته بود از سهراب
آمد از من پرسید
«خانه دوست کجاست؟»
من نگاهش کردم
دیدگانش ، به خدا
رنگ بد خون را داشت
و دهانش ، بوی گند مرداب
جامه اش رنگین بود
لیک دیدم که دلش سخت سیاه
در کف اش شمشیری
بر لبانش صد آه...
گفتمش ، بیهُوده این راه دراز آمده ای
بازگرد
و به همان کس که تو را داد نشانی بَر گو
خانه ی دوست کجاست ؟
در زمانی بس دور
به روایت ز همه ریش سپیدان در شهر
چند قدم ، بس کوتاه
پای آن سرو بلند
زیر آن شاخه ی انگور
در کنار برکه
بقل بوته ی آن نرگس خوش چشم
همین نزدیکی
بوی باران می داد
ولی افسوس خرابش کردند
پس دگر از من و از هیچ کسی
باز مپرس
خانه ی دوست کجاست؟
او از اینجا رفته است
او نخواهد آمد
# ایرج پرنده #
أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم