هفت قدم با او
هفت قدم تا او
و به این پنجره خورشید طلوع خواهد کرد
بوته ی خاطر آن یار، گلی خواهد داد
یک نفر باز تو را خواهد خواند
و تو خواهی فهمید ، که به آغاز سفر نزدیکی
کوله بارت بردار
دست تنهایی خود را ، تو بگیر
و از آیینه بپرس
برکه ی روشن خورشید کجاست؟
تو به امید و پر از شوق وصال
به بلندای پر از جذبه ی آن قـله ، سفر خواهی کرد
لب آن برکه ی نور
مهربانی در راه
کوزه ی روشن نوری در دست
به تو خواهد خندید
و تو احساس عجیبی داری
عاشق هجرت از خود و رسیدن به بـلندای وصــــال
گوش بسپار به آواز خدا
آشنایی که به آرامـش آن برکه ی نور
و رها گشتن از خویش ، تو را می خواند
با سـلامی زیبا
جرعه ای نور ، تو را خواهد داد
و تو سیراب ، از آن خواهی شد
اوج پر جذبه و تنــها و بلند
که دل تنگ تو را می خواهد
دست در دست یقین
تا نوک قله ، تو را می خواند
یک قدم مانده به اوج
از پس قله ی کوه ، پرتو روشن خورشید ، تو را خواهد یافت
و تو شیدا و صبور
غرق در حیرت زیبایی او خواهی شد
و سراسیمه به ره توشه نظر خواهی کرد
کوله بارت خالی ست
همچو دیدار یخی با خورشید
چکه ، چکه ، تو در آن قله فرو خواهی شد
شوق وصلی که از آن پنجره آغاز شده ست
پای آن قله ، فنا خواهد شد
# کیوان شاهبداغی #