آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

پس از سیزده سال

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ق.ظ

3 روز مانده به چهلم علی، وصیت نامه اش به دستم رسید. وصیت نامه را باز کردم. علی نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار سایر دوستانم به خاک سپرده شوم».

اما وصیت نامه دیر به دست ما رسید و ما علی را در قبرستان ستارخان دفن کردیم. احساس ملامت می کردیم. به هر کجا سرزدم تا اجازه ی انتقال جنازه اش را بگیرم، موفق نشدم. از امام اجازه ی نبش قبر خواستیم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتیم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علی را در خواب می دیدم، می گفت: «هرچه احسان دارید، به وادی رحمت بیاورید. من در آن جا کنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان می آیم.»

این شد که پنج شنبه ها به وادی رحمت می رفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا این که 13 سال بعد از طرف شهرداری خبر آوردند که گورستان جاده کشی می شود، باید اجساد و اموات انتقال پیدا کنند. درست در سالگرد شهادت علی برای انتقال جنازه ی او به قبرستان ستارخان رفتیم. بر سر مزار حاضر شدیم و خاک آن را برداشتیم. به سنگ ها که رسیدیم، خودم خواستم که روی سنگ ها را جارو کنم تا خاک به استخوان ها و روی جنازه نریزد.

سنگ اول را که برداشتم، بوی عطر شهید بیرون زد که بچه ها به من گفتند: «حاجی گلاب ریختی؟» گفتم: «نه، مثل این که این بو از قبر می آید،» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را که برداشتم نایلون را بلند کردم، دیدم سنگین است. آن را بغل کردم، دیدم که سالم است. صورتش را داخل قبر زیارت کردم. مثل این بود که خوابیده است و همین شامگاه او را دفن کرده ایم.

با دیدن این صحنه یک حالت عجیبی به من دست داد، قسمت سبیل هایش عرق کرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهای صورتش و سبیل هایش هنوز تازه بود. موها و پلک ها همه سالم بودند. مثل این بود که در عالم خواب است. دستم را که انداختم به نایلون پایینی، چند تا از انگشت هایم خونی شد، مادر علی هم اصرار کرد که او را زیارت کند؛ وقتی خواستیم پیکر شهید را لای پارچه ای بپیچیم، مادر علی گفت: «بگذارید صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را ندیده ام.» یعقوب پسرم گفت: «کمی آرام باش مادر!» خواستم که نایلون روی صورتش را باز کنم که در وادی رحمت مانده بود، دستم خونی شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادی رحمت مانده بود.


راوی : پدرومادرشهیدعلی ذاکری


با صبا در چمن لاله سحر می گفتم

که شهیدان که اند این همه خونین کفنان؟

حافظ

نظرات  (۲)

واقعا حالم رو عوض کرد
دستتون درد نکنه بازم از این داستانها بگذارید
پاسخ:
خیلی ممنون
۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۱۶ جامانده از قافله عشق
واقعا شگفت انگیزه
اجرکم عندالله
خوبه که هنوز هم از شهدا و این معجزات الهی یاد بشه و البته مردم اگاه و بیدار
اگر که براتون مقدور هست مجددا از این روایات و داستان ها بگزارید
ممنون
پاسخ:
سلام 
انشاءالله همه بتونیم خدمت کنیم
قصد اینه که یه بخش از وبلاگ رو به این داستان ها اختصاص بدیم
البته با همکاری نویسنده این وبلاگ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">