آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عرفانی» ثبت شده است

شوق دیدار

کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ، چو از راه رسید
پلک دل ، باز پرید
مـــن سراسیمه ،
به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور ،
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم
باورت میشود ای چشم به ره مانده خیس
که پس از این همه مدت،
ز تــــــــو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه
با تـــــــو ام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ،
دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که
آن دست محبت ز تــــــــو یادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بیفت
هر چه باشد ، بلد راه تویی
ما که یک عمر
بدین خانه نشستیم و تــــــــو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست ،
از اینجا بروم
پنجه از مو به در آورده
به آن شانه زدم
و به لب ها گفتم
خنده ات را بردار،
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم که دیگر ،
که تــــــــو ورچیده و خاموش
به کنجی باشی
سینه فریاد کشید
مـــن نشان خواهم داد
قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ،
در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ،
گفتم : نذر دیدار قبول افتادست
و مبارک باشد ،
وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه بر پا کردی..؟
پای بر سینه چنان طبل ، نکوب
نفسم را گفتم
جان کیوان ، تــــــــو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود
همچو دستمال حریر،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم میگفت
مـــن نگفتم به تو آخر،
که سحر خواهد شد ؟
هی تــــــــو اندیشیدی،
که چه باید بکنی
مـــن به تــــــــو میگفتم
او مرا خواهد خواند ،
مرا خواهد دید و
سر به آرامی گفت :
خوب چه میدانستم
مـــن گمان میکردم
دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم بین تــــــــو با او
حرف صد پیوند است
مـــن گمان میکردم
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز ، قدمت را قربان
تندتر راه برو ،
طاقتم طاق شده است
چشم برقی میزد
اشک بر گونه نوازش میکرد
لب به لبخند ، تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به دیوار قفس میکوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم میخورد
نفس از شوق ،
دم سینه ، تعارف میکرد
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنیم ؟!!
خاطرم خنده به لب گفت :
نترس نگران هیچ مباش ،
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ،
دل تــــــــو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذارید که مـــن هم برسم
دل به سر گفت شتاب تــــــــو هنوزم عقبی ...؟
فکر فریاد کشید
دست خالی که بد است ،
... کاشکی
سینه خندید و بگفت
دست خالی ز چه روی
این همه هدیه ، کجا چیزی نیست ؟
چشم را ، گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را ، شوق وصال
خاطر آکنده یاد
کاشکی خاطر محبوب
قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
وه چه رویای قشنگی دیدم
خــــــــــواب ،
ای موهبت خالق پاک
خــــــــــواب را دریابم
که در آن میتوان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خــــــــــواب دنیای توانایی هاست
خــــــــــواب ، سهم مـــن از تو و دیدار شماست
خــــــــــواب دنیای فراموشی هاست
خــــــــــواب را دریابم
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواند
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواست
و تــــــــو در خــــواب به مـــن خواهی گفت
تــــــــو به دیدار مـــن آ
آه کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خــــــــــواب را دریابم
مـــن به میهمانی دیدار تــــــــو می اندیشم...
«کیوان شاهبداغی»
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۱
پسر کُر