آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

شوق دیدار

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۱ ب.ظ
شوق دیدار

کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ، چو از راه رسید
پلک دل ، باز پرید
مـــن سراسیمه ،
به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور ،
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم
باورت میشود ای چشم به ره مانده خیس
که پس از این همه مدت،
ز تــــــــو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه
با تـــــــو ام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ،
دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که
آن دست محبت ز تــــــــو یادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بیفت
هر چه باشد ، بلد راه تویی
ما که یک عمر
بدین خانه نشستیم و تــــــــو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست ،
از اینجا بروم
پنجه از مو به در آورده
به آن شانه زدم
و به لب ها گفتم
خنده ات را بردار،
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم که دیگر ،
که تــــــــو ورچیده و خاموش
به کنجی باشی
سینه فریاد کشید
مـــن نشان خواهم داد
قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ،
در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ،
گفتم : نذر دیدار قبول افتادست
و مبارک باشد ،
وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه بر پا کردی..؟
پای بر سینه چنان طبل ، نکوب
نفسم را گفتم
جان کیوان ، تــــــــو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود
همچو دستمال حریر،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم میگفت
مـــن نگفتم به تو آخر،
که سحر خواهد شد ؟
هی تــــــــو اندیشیدی،
که چه باید بکنی
مـــن به تــــــــو میگفتم
او مرا خواهد خواند ،
مرا خواهد دید و
سر به آرامی گفت :
خوب چه میدانستم
مـــن گمان میکردم
دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم بین تــــــــو با او
حرف صد پیوند است
مـــن گمان میکردم
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز ، قدمت را قربان
تندتر راه برو ،
طاقتم طاق شده است
چشم برقی میزد
اشک بر گونه نوازش میکرد
لب به لبخند ، تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به دیوار قفس میکوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم میخورد
نفس از شوق ،
دم سینه ، تعارف میکرد
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنیم ؟!!
خاطرم خنده به لب گفت :
نترس نگران هیچ مباش ،
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ،
دل تــــــــو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذارید که مـــن هم برسم
دل به سر گفت شتاب تــــــــو هنوزم عقبی ...؟
فکر فریاد کشید
دست خالی که بد است ،
... کاشکی
سینه خندید و بگفت
دست خالی ز چه روی
این همه هدیه ، کجا چیزی نیست ؟
چشم را ، گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را ، شوق وصال
خاطر آکنده یاد
کاشکی خاطر محبوب
قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
وه چه رویای قشنگی دیدم
خــــــــــواب ،
ای موهبت خالق پاک
خــــــــــواب را دریابم
که در آن میتوان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خــــــــــواب دنیای توانایی هاست
خــــــــــواب ، سهم مـــن از تو و دیدار شماست
خــــــــــواب دنیای فراموشی هاست
خــــــــــواب را دریابم
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواند
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواست
و تــــــــو در خــــواب به مـــن خواهی گفت
تــــــــو به دیدار مـــن آ
آه کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خــــــــــواب را دریابم
مـــن به میهمانی دیدار تــــــــو می اندیشم...
«کیوان شاهبداغی»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">