آوای کُر

پیام های کوتاه
  • ۱۶ شهریور ۹۷ , ۱۲:۰۰
    جمعه
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

کلام عشق

دل داده ام به نور
من رهرو شقایق پاکم ، رفیق آب
گندم میان پنجه دستان کوچکم
پرواز یاکریم ، بلندای شانه ام
من راز دار یاس سپیدم ، انیس باغ
من ترچمان شرشر آبم ، خروش ابر
من قطره ای ز بحر وجودم
جاری ز منزل پاک فرشته گان
سوگند خورده ام که بیابم مسیر رود
دریاست منزلم
زیباترین زمانه خلقت تولدم
نور است خالقم
من تکه ای ز تابش اویم ، شعاع نور
با سایه و سیاهی و ظلمت ، چه کار من ؟
گیرم که ظلمتی بفریبد مرا به خویش
گر در مسیر صبح سپیدم ، چه باک شب !!
در این ترنم موسیقی حیات
من نیز یک نت ام
اما نه جنس " لا "
من بوسه جز به دست گون ها نمی زنم
پا بر تقدس شبدر ، نمی نهم
من خانه را به حبس چلچله ، زینت نمی دهم
بازوی سبز درختان ، نمی کنم
من جانشین پاک خدایم ، به روی خاک
جز رو به سوی دوست
قبله به جائی نمی برم
آزاد بنده ام
من در تلاوت مکتوب کائنات
این سوره های سبز
وین آیه های پاک
با چشمه ، می گذرم از شکاف کوه
با قاصدک ، چه سفر ها که می کنم
با آب ، چکه چکه ، می چکم از ناودان پیر
با سار ، می پرم
هرگز به سوی جایگاه خدا ، قلب مردمان
تیری نمی زنم
از پشت میله ها ، آواز بلبلان ، مستم نمی کند
دندان ز پیل نجیبی ، نمی کنم
پروانه های خشک ، نچینم درون قاب
فرمان به مردمان خسته ، که شادم نمی کند
عهدی ست دیده را ،
با چشم های بسته ، نجویم خدای خویش
وین برگ های کاغذی ، نپذیرم به جای گل
من عهد بسته ام ،
که بفهمم سکوت را
معنای بغض را
تفسیر گریه را
من را عبث ، که نیاورد خالقم
بی ترس از زمانه تقدیر رفتنم
ابعاد عمر من
عرض و است و طول ان
هرگز چنین مباد ، نفهمم پیام آه
حاشا ، از آنکه نگویم کلام عشق
من رانده نیستم ، من خوانده ام
من را همو که خالق مهر است ، خوانده است
من آمدم که بجویم نیاز خویش
چشمان عاشقی ، که بخواند حدیث نور
من آمدم که بیابم خدای خود
من میهمان خدای ، حبیب او
من آشنای زمینم ، رفیق کوه
جسمم اگر چه خاک
روحی ز جنس خدا را امانتم
من وامدار امیدم ، سروش مهر
من آمدم که بفهمم خدا کجاست
من را خدا ، ز روح خودش ، آفریده است
شادم از آنکه خدا دعوتم نمود
من لایقم ، برای تماشای آسمان
سرمست تجربه ناب زندگی
شایسته ورود به پهنای کائنات
گاهی ، بلند کوه
لختی ، زلال آب
یک دم ، سکوت شب
چندی خروش ابر
گویا تمام عرصه هستی است روح من
در اولین کلام خودش ، گفته او ، بخوان
من آمدم که بخوانم خدای خویش
جز او ، که می شنود ، این صدای من ؟
جز او ، که خواندنی ست ؟
زین فرصتی ،که خدایم عطا نمود
این لحظه ها ، که دگر نایدم به دست
وین جلوه های خدائی ، که پیش روست
اینک منم ، که محو تماشا ، نشسته ام
من برگزیده اویم ، بدین حیات
خرسندم از حضور
در جستجوی راه سپیدی ، که مقصدش
خشنودی خداست
دلبسته ام به نور
پایان این حیات ، آغاز دیگریست
از نور آمدیم و
سر انجام سوی نور





# کیوان شاهبداغی #

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۳
پسر کُر
فردا

یاد من باشد فردا حتما ،
دو رکعت راز بگویم با او
و بخواهم از او ، که مرا در یابد
و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا
روزن دل بگشایم بر عشق
تا که آن نور بتابد بر دل
تادلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم
یاد من باشد فردا حتما ،
صبح بر نور سلامی بکنم
سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
گوش بر درد دل ابر کنم
تا که دل تنگ نباشد دیگر
و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح
خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم
به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم
بوسه بر گونه مادر بزنم
و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم
تا که در خواب دلش گرم شود
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام
نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،
یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتما ،
ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم
از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم

ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا،
یاد من باشد فردا
پرده از پنجره ها بردارم
شیشه را پاک کنم
تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند
به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم ،
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا ،
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شلید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما ،
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود
قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز
مرغ دل ، تازه هوائی بخورد
شاید آنجا ، در آن باز کنم
بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست
یاد من باشد فردا
ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم
تا که با زنگ زمان
بشوم بیدار از خواب گران
و بیاد آرم تکلیف خودم
قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم
قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست
سر صحبت را با آینه ، من باز کنم
به سر و روی دل آبی بزنم
پر کنم ساحت دل را از نور
نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم
کاسه کاسه بدهم مردم شهر
تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود
یاد من باشد فردا سر راه
بروم تا ته آن کوشه عشق
وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم
و ببینم آیا ،
وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟
سنگ را از سر ره بر دارم
تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه
راه آکنده از این گرد و غبار
نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا
گرد نفرت ، من از این راه وصال
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
وبدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
بذر امید بکارم در دل
....
آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،
سیصد و شصت و پنج غفلت را






 # کیوان شاهبداغی #
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۰۲
پسر کُر

خانه

خانه ای خواهم ساخت
آسمانش آبی
باز باشد همه پنجره هایش به پذیرایی نور
ساحت باغچه اش پر زنسیم
حوض ماهی پر آب
سر هر طاقچه شمعی روشن
قامت پاک درختانش سبز...
وتو را خواهم خواند ، که در این خانه کنارم باشی
دل این خانه به دیدار تو روشن گردد
سینه آینه تصویرتورا می جوید ، که در آیی چون نور
تو بدین خانه در آ
ای سر آغاز امید
من به دیدار تو می اندیشم
و به آرامش بودن با تو
این دل تنگ ، تو را می خواهد
ای که با آمدنت ، همدم روز و شب ام ، تنهایی ، خواهد رفت
تو بدین خانه بیا
در خیابان امید
کوچه باور سبز
نبش میدان صبوری ، آن جا
خانه ای خواهی یافت
سر در خانه چراغی روشن
روی سکویش گلدان گلی
در دل خانه اجاقی دلگرم
سر دیوار حیاط
یا کریمی به تو خواهد خندید
و به تو خواهد گفت ، من چه اندازه دلم تنگ تو بود
وسعت خانه به اندازه خوشبختی ماست
حد آن ، خانه همسایه نباشد هرگز
ته دیوار حیاط ، آخر وسعت اندیشه ماست
با حضور تو در این خانه ، چه جشنی بر پاست
من در این خانه به دیدار تو می اندیشم
سفره ای دارم از جنس دلم ، جنس حریر
کاسه ای آب ، دلی پر ز امید
و نگاهی که تو را می جوید
سینه ای دارم از جنس بلور
چه سر سفره ، چه در کنج حیاط
عشق خود را تو در این سینه ، عیان خواهی دید
من به شوق تو در این باغچه گل خواهم کاشت
گل یاسی خوشبو ، نسترن ، نرگس پاک
گل سرخی زیبا
بوته ای نیلوفر ، سر به دیوار حیاط
گل صد رنگ امید
گل صبرم را ، با آمدنت خواهم چید
لب هر پنجره گلدانی گل
و به هر گلدان ، شاخه ای از لبخند
آسمان شب این خانه ، پر از چشمک و مهتاب و نسیم
ناودانش پر موسیقی آب
شب در ایوان حیاط
نور مهتاب تو را خواهد دید
که به این خانه کوچک ، چه صفایی دادی
صبح فرداد ، که چشم و دل این خانه ، به لبخند تو روشن گردد
همگان می فهمند ، تو بدین خانه ، چو نور آمده ای
سر در خانه به خطی زیبا
می نویسم این را
غم نیاید اینجا
و بداند دیگر
خانه تو ، این جاست





# کیوان شاهبداغی #

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۵۱
پسر کُر

سفر

صدایی از درون باغ می آید
کسی آهسته میخواند
وشب ، آرام و پاورچین بساط کهنه خود را درون باغ آورده است
صدایی نیست،نوری نیست،
امید روشنایی از چراغ هیچ روزن نیست
کنارآتشی کوچک ، نشستم چشم در راه کسی ، کز دور می آید
نوشتم آخرین حرفی که باید گفت
اجاق خانه ام سرد است
وهیزم نرم نرمک می رود تا عمق خاکستر
من امشب چشم درراه کسی هستم ، که می آید
سفر آغاز باید کرد
ز پشت شیشه ، آن سوی حیاط
گلدان یاسی را که بادستان خود ، روح و حیات تازه اش دادم،
میان سوز سرما، چشم در راه بهاری تازه ، افسرده ست
نمی دانم چرا دیگرنمی ترسم
ازاین نامهربانی ها ، بسی خستم
رفیقی،مهربانی،دست گرمی رانمی بینم
و او پرسید : می آیی؟
و من گفتم : دگر خستم ،می آیم
نمی دانم برای این سفر آخر چه بایدبرد؟
نمی دانم به آنجایی که باید رفت ،سرما هست،گرما هست
چقدر ره توشه باید داشت؟
و شب پیشانی سرد خودش را ، پشت قاب شیشه چسبانید
و تاریکی نگاهم کرد
نشانی را به او دادم
به اوگفتم شب هنگام بیدارم
میان کهکشان راه شیری
کمی آنسوترک منظومه شمسی
زمین ، مهد هبوط حضرت آدم
بیاایران
سرای عاشقان پاک باایمان،ته بن بست تنهایی
منم کیوان
نشستم چشم در راهت که می آیی
چه بایدگفت دراین آخرین گفتار
چه اندازه کنون دستان من خالیست
خداحافظ عزیزانم،برادر،خواهرم ای دوست،همسایه
وای یاورترین همراه، ای مادر
من امشب آخرین اکسیژن سهم خودم را
آخرین نوری که باید در دو چشم خسته ام می رفت
آخرین صوتی که باید گوشهای کوچکم رامرتعش می کرد
آخرین آبی که می بایست،نوشیدم
آخرین بار ازکنارپنجره تا دوردست کوچه رادیدم
ببینم هیچ کس آیاسراغی ازمن تنهانمی گیرد
ولی افسوس ، کوچه همچنان تنها وخالی بود
دگرسهمی ازاین دنیاندارم
سفردرپیش ودستانم بسی خالسیت
من امشب چشمهایم آخرین تصویر را
ازحوض و نور و آیینه برداشت
و امشب دستهایم ، آخرین سردی،سرمای زمستان راتحمل کرد
چه اندازه تنم لبریزتنهایی است
لباسم رابتن کردم
سپیدی رنگ زیبایی است
بفرمایید درباز است
او آمد
به اوگفتم خدا را شکر رخصت داده ، می آیم
که این مهمان ناآرام را ، صاحبخانه اش ، از دور میخواند
نگاهم در وداع آخرین درخانه میچرخد
خداحافظ ای آینه دیوار
خداحافظ ای پیراهن آبی
خداحافظ ، ای بوی فتیرگرم
ای نان و پنیر و سبزی و ریحان
تمام خاطرات زندگی بدرود
و ای تصمیم کبری ، کوکب و دندان شیری با شما بدرود
خداحافظ تمام مشق های نانوشته
خداحافظ نسیم صبحگاهی دانه های شبنم بیدار
تو را بدرود ، ای آفتاب روشن فردا
گمان کردم ، راهی دوردرپیش است
میان این دو منزل ، ره چه کوته بود
میان آن تولد تا سفر ، اندازه غفلت بود
من اینجا آنقدر ماندم که گردخستگی آن تولد را ز تن شویم
توان و توشه منزلگه جاوید را آماده اش سازم
ومی دانم چرادیگر نمی ترسم
که این منزل نه پابرجاست
که ره ، پیش از من آماده است ومن را بازمیخواند
عزیزانم مرا با آبرویم غسل فرمایید
درون باغ تنهایی
کنارحوض خاموشی
و با یک چاله خاکی ، هم آغوشی
خداحافظ عزیزانم
قدمهایم،امیدم،قلب بیمارم
خداحافظ نگاه مانده برراهم
و او جامی بدستم داد
بنوش ای نفس ،گوارایت
چه طعم تازه ای دارد
عجب حس غریبی درتنم جاری است
شمارابازخواهم دید
ومن رفتم و تادیدار آینده ،
سلامی نو
خداحافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۳۵
پسر کُر

  حضور

چقدر جای تو خالیست
کجاست لحظه ی دیدار؟
میان بغض،سکوتی ز جنس فریاد است،
بیا که دیده تو را آرزوی دیدار است
تو از قبیله ی نوری ، من از تبار صبوری
تو از سلاله ی عشقی ، من از دیار نیاز
من از نگاه مانده به در خسته ام عزیز رویایی
تویی نشسته به آدینه ام،بگو که می آیی
اگر نگاه منتظرم را ، گواه می خواهی
اگر شکسته دلی را ، بهانه می دانی
اگر سکوت غریبانه ، آیت عشق است
اگر که صبر، صبر، صبر ،
بهای دیدار است
به جان غنچه ی نرگس تو را خریدارم
نشانده مهر تو بر دل ، به شوق دیدار
من عاشقانه تو را در نماز می خوانم
شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم
هزار پنجره از این نگاه لبریز است
بگو ، بگو ، که وقت طلوع ستاره نزدیک است
نشانده مهر تو بر دل ، خروش نام تو بر لب
نفس ز یاد تو ، بوی ترا گرفته است اینجا
بیا که عشق تو در سینه می کند غوغا
نبوده تو غایب ، طلوع فردایی
تو حاضری و ظهورت ، حضور زیبایی
امید دیده ی روشن ، ز دیده پنهانی
مرا به میهمانی چشمان خود نمی خوانی؟

«کیوان شاهبداغی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۲۵
پسر کُر

سر مشق های ما

کبری ، دوباره ، تصمیم خودش را گرفته بود
او با مراد ، دگر چت نمی کند
پطروس ، کنار سد
با پنجه های سرد و ورم کرده ، نیمه شب
تنها نشسته بود
همراه پنجم او در کنار او
اما چه سود ، که آنتن نمی دهد
دارا ، با آنکه مهریه سارای خسته را، یکجا حواله کرد
داراتر از گذشته ، در جستجوی همسر زیبای دیگریست
بابای مهربان ، اینک تمام قبوض رسیده را
از آب و برق و گاز
با استعانت از اعتبار کارت
با یک تماس غیر حضوری ، پرداخت کرده است
کوکب ، دندان شیری خود را کشیده است
زیبا تر از گذشته ، با سیم های بسته به دندان پیش و نیش
لبخند میزند
شنگول و گرگ ، با تور شاد شاد ، به تفریح رفته اند
دیروز هم کلاغ ، صبحانه ، خدمت روباه پیر بود
یک وام هم برای خریدن تن پوش تازه ای
به دهقان خوب ما ، تخصیص داده شد
چوپان به جان گرگ ، قسم خورده تا دگر
هرگز دوباره دروغی نگوید او
چی پی اس حسنک ، وصل گشته است
زین پس کسی نشان حسنک ، گم نمی کند
یک شب میان سفره ، خروسی نهاده شد
کز رفتن به خانه ، تعلل نموده بود
آن مرد هم ، به جرم ورود بدون طرح
اسب بدون پلاکش ، جریمه شد
نانوای خوب ، که همواره دوست بود
از ماه پیش ، یک شبه ، باگت فروش شد
ایمیل زاغ ، دیشب رسیده است
پرسیده او چرا ، کلاغ خسته به خانه ، نمی رسد؟
در مشق های کودکیم ، غوطه می خورم
تکلیف هر چه بود ، گویا نوشته شد
تکلیف کودکان کشور من
مشق عمرشان ، بی آنکه خوانده شود
خط خطی شده است
دیگر برایشان ، مشقی نمانده است
سر مشق های غلط ، پیش رویشان
کبری و کوکب و سارا فسانه اند
دارا ولی هنوز ، به امر تجارت است
این جعبه قشنگ ، که جام جهان بین ، لقب گرفت
در عصر ما ، اسب تراوای خانگی ست
مهمان نواز خوب
اینک ، تو میزبان کدامین نبرد تلخ ؟
در خانه های خویش ، در جمع پر سخاوت اندیشه ها پاک
لم داده در تدارک تارج عقل خود
ابلیس بعد دعوت تو
بنشسته بر طراوت امواج میرسد
بشقاب روی بام ، دشمن میان خانه و بر سفره های شام
مریم ، کنار باربی خود آرمیده است
لیلا ، برای کوزت ، گریه می کند
رعنا ، برای حنا ، تب نموده است
آری ، پدر ژپتو ، عشق عرشیاست
یاور ، برای اوشین ، نذر کرده است
با بودن جومونگ ، رستم دستان ، چه کاره است ؟
اینک کمال ، سرگرم مدح جمال هزار رنگ
غافل ز خالق این جلوه های نو
دیگر نماز خود از یاد برده است
امید ، بعد یک سفر پنج روز و نیم
با لهجه فرنگی خود ، حرف میزند
در جستجوی دشمن خونخوار دور دست !
غافل ز حیله شیطان خانگی
آری سلام ، جای خودش را به های داد
بسیار خوب به اوکی ، پس چرا به وای
سی یو به جای گفتن : می بینمت تو را
مای گاد ، به جای خدایا به روی لب
وای نات ؟ همان ، چرا که نه ، لفظ مادریست !
مادر ، برای پسرش ، سرچ کرده است
اما ، عروس مناسب ، نیافته ست
اینک ، پسر ، ترای مجدد نموده است
نابرده گنج ، رنج میسر نمی شود !!
اعجاز در ارائه احساس آدمی
در سوگ و عشق و تولد ، پیامکی !
دیگر لزوم لشکر بیگانه منتفی ست
با دست خود ، چه شیک به تاراج ، رفته ایم .

«کیوان شاهبداغی»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۹
پسر کُر

دو رکعت عاشقی

چه زیبا آسمانی
مهربان ماهی
و گرما بخش خورشیدی
و چشمانی که می بیند ترا
گوشی ، پذیرای طنین گرم پیغامت
و دستانی به سوی بی کرانت
وین ، طپنده قلب پر مهری که می خواند ترا
گرما سرشکی ، در کنارت ، در حضورت
اینک پر از نورم
بر این باور که تو هستی
و می دانی که من هستم
همان جایی ، همان وقتی ، همان جوری
که می خواهی که من باشم
نمی ترسم
چو می دانم ، تو هستی در کنارم
مهربانم ، آشنای خوب همراهم
تو نور آسمانها و زمین
اینک نشانم ده ، قرارم ده
مرا از این حجاب ظلمت وین پرده های نور ، بیرون کن
نگیر از من نیازم را ، خودت را
عاشقم فرما
زمینی عشق را بی یاد تو ، هرگز نمی جویم
که قبل و بعد و با هر چیز ، من تنها تو را دیدم
چه زیبا خالقی دارم
که زیبایی من را دوست میدارد
بیاندیشم به زیبایی ، به زیبایی سخن گویم
تا که کردارم به زیبایی بیانجامد
سلامم ده
و تسلیم و توکل راعطایم کن
چه تقدیری مرا فرموده ای اینک ، نمی دانم
نسیمی ، باد همراهی ، یا که طوفانت
چه باک ، گر ریشه دارد ، با تو ایمانم
سلام ای هق هق آرام شب هایم
سلام ای رویش همراهیت در عمق ایمانم
هلا ای جمله مهمانان، بخوانید خالق یکتا
کنار سفره هستی
گر ، ما به دعوت آمدیم
با خود چه آوردیم ؟؟
سلامی ، دست مهری ، خرده عشقی ، ساده لبخندی ؟؟
بفرمایی ، به همنوئی به لب هامان بگو جاریست ؟
نگاه مهربانانه ، بر این هم سفره گان داریم ؟
دو زانو می توان بنشست ، تا جای رفیقی بر سفره مهیا کرد
به روی سفره دنیا عزیزم ، دگر سالم نمکدانی بگو باقیست ؟
و لفظ شکر ، نه بر گفتار ، بر کردار ما جاریست ؟
بجای آرزوی بهره مندی
بیا تا ما سعادت را از او خواهیم
خدا با ماست ، ما هم با خدا باشیم
به نورش ، دیده هامان را شفا بخشیم
ببینیم آبی دریا ، خروش رود را
رقص و سماع شاپرک ها را
زمینی بنده ای اما
تو روحی آسمانی در بدن داری
کمی با آسمان نزدیکتر باشیم
نسیمی می وزد گاهی ،
به گوش دل ، دعای قاصدک ها را نیوشا شو
دو رکعت عاشقی فرما
کویری روزگاران را به باران ، آشنایی ده
دعای جیر جیرک را به آمینی ، تو راهی کن
به هستی با چنان چشمی که جمله ، جلوه اویند
یکتا شو
بپوشان عیب مردم را
ببخشا ، رحم کن
با بینوایان ، همنوایی کن
خلاصه با تو می گویم
عزیزا
به اهلش واگذار اینک امانت را
خلیفه!
گاه گاهی هم خدایی کن.

«کیوان شاهبداغی»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۶
پسر کُر

پرونده پدر


نامت چه بود؟
- آدم
فرزند؟
- من را نه مادری نه پدر ، بنویس اول یتیم عالم خلقت
نام محل تولد؟
- بهشت پاک
اینک محل سکونت؟
- زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی؟
- امانت است
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه ی خدا ، اینک به قدر سایه ی بختم به روی خاک
اعضای خانواده؟
- حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
- درروز جمعه ای ، به گمانم که روز عشق
رنگت؟
- اینک فقط سیاه ، زشرم چنان گناه
چشمت؟
- رتگی به رنگ بارش باران ، که ببارد زآسمان
وزنت؟
نه آنچنان سبک که پرم درهوای دوست،نه آنچنان وزین که نشینم براین زمین
جنست؟
- نیمی مرا زخاک ، نیم دگر خدا
شغلت؟
- درکار کشت امیدم ، به روی خاک
شاکی تو؟
- خدا
نام وکیل؟
- آن هم ، فقط خدا
جرمت؟
- یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟!
- همین!!
حکمت؟
- تبعید در زمین
همدست درگناه؟
همدست درگناه؟

- حوای آشنا
ترسیده ای؟
- کمی
زچه؟
- که شوم من اسیرخاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟
- بلی
که؟
- گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
- دیگر گلایه نه ولی ؟
ولی که چه؟
- حکمی چنین ، آن هم به یک گناه؟؟!
دلتنگ گشته ای؟
- زیاد
برای که؟
- تنها فقط خدا
آورده ای سند؟
- بلی
چه؟
- دوقطره اشک
داری تو ضامنی؟
- بلی
چه کس؟
- تنها کسم ، خدا
در آخرین دفاع؟
- می خوانمش چنان که اجابت کند دعا...

«کیوان شاهبداغی»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۴۴
پسر کُر
شوق دیدار

کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ، چو از راه رسید
پلک دل ، باز پرید
مـــن سراسیمه ،
به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور ،
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم
باورت میشود ای چشم به ره مانده خیس
که پس از این همه مدت،
ز تــــــــو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه
با تـــــــو ام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ،
دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که
آن دست محبت ز تــــــــو یادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بیفت
هر چه باشد ، بلد راه تویی
ما که یک عمر
بدین خانه نشستیم و تــــــــو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست ،
از اینجا بروم
پنجه از مو به در آورده
به آن شانه زدم
و به لب ها گفتم
خنده ات را بردار،
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم که دیگر ،
که تــــــــو ورچیده و خاموش
به کنجی باشی
سینه فریاد کشید
مـــن نشان خواهم داد
قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ،
در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ،
گفتم : نذر دیدار قبول افتادست
و مبارک باشد ،
وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه بر پا کردی..؟
پای بر سینه چنان طبل ، نکوب
نفسم را گفتم
جان کیوان ، تــــــــو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود
همچو دستمال حریر،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم میگفت
مـــن نگفتم به تو آخر،
که سحر خواهد شد ؟
هی تــــــــو اندیشیدی،
که چه باید بکنی
مـــن به تــــــــو میگفتم
او مرا خواهد خواند ،
مرا خواهد دید و
سر به آرامی گفت :
خوب چه میدانستم
مـــن گمان میکردم
دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم بین تــــــــو با او
حرف صد پیوند است
مـــن گمان میکردم
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز ، قدمت را قربان
تندتر راه برو ،
طاقتم طاق شده است
چشم برقی میزد
اشک بر گونه نوازش میکرد
لب به لبخند ، تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به دیوار قفس میکوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم میخورد
نفس از شوق ،
دم سینه ، تعارف میکرد
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنیم ؟!!
خاطرم خنده به لب گفت :
نترس نگران هیچ مباش ،
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ،
دل تــــــــو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذارید که مـــن هم برسم
دل به سر گفت شتاب تــــــــو هنوزم عقبی ...؟
فکر فریاد کشید
دست خالی که بد است ،
... کاشکی
سینه خندید و بگفت
دست خالی ز چه روی
این همه هدیه ، کجا چیزی نیست ؟
چشم را ، گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را ، شوق وصال
خاطر آکنده یاد
کاشکی خاطر محبوب
قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
وه چه رویای قشنگی دیدم
خــــــــــواب ،
ای موهبت خالق پاک
خــــــــــواب را دریابم
که در آن میتوان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خــــــــــواب دنیای توانایی هاست
خــــــــــواب ، سهم مـــن از تو و دیدار شماست
خــــــــــواب دنیای فراموشی هاست
خــــــــــواب را دریابم
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواند
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواست
و تــــــــو در خــــواب به مـــن خواهی گفت
تــــــــو به دیدار مـــن آ
آه کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خــــــــــواب را دریابم
مـــن به میهمانی دیدار تــــــــو می اندیشم...
«کیوان شاهبداغی»
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۱
پسر کُر
صبر بر دوری تو ، هرگز
عکس نوشته از خداوند
سلام ای مهربان پروردگار پاک بی همتا
خدایا ، جز تو آیا مهربانی هست؟
گر چه پیمان خودم را با تو شکستم
نمیشد باورم اما ، چه زیبا باز من را سوی خود خواندی
عزیزا ، من گمان کردم که دیگر راه برگشتی برایم نیست
خداوندا ، مرا البته میبخشی
گمان کردم به جرم غفلت از تو
مرا راندی و در را پشت سر بستی
حبیبا باورش سخت است
اما تو ، مرا اینک برای آشتی خواندی؟؟؟
به پاس آشتی با تو ، اینک
من خدایا عهد میبندم
از این پس بی شکایت ، دوست خواهم داشت
بی توقع ، مهر می ورزم
خدایا ، سینه ام را رحمت پاک گشایش مرحمت فرما
به لبهایم ، تبسم را
به چشمم ، نور پاکت را
به قلبم ، مهرورزی را
خداوندا ، بلندای دعایت را عطایم کن
تو معشوق همه عالم
از این پس ، عاشقی را پیشه ام فرما
خدایا ، راستش من آدمیزادم
گاه گاهی گر گناهی میکنم
طغیان مپندارش
کریما ، من گناهی بنده ای دارم
و تو ، بخشایشی جنس خدا
آیا امید بخششم بیجاست ؟
خودت گفتی بخوان
می خوانمت اینک مرا دریاب
به چشمانیکه میجوید تو را ، نوری عنایت کن
و خالی دو دست کوچکم را
هدیه ای اینک عطا فرما
خودت گفتی کسی را دست خالی برنگردانید
کنون این اولین وآخرینم
بارالهاراست میگویم
دگر من با خدایم آشتی هستم
ببخشا آن گناهانی که دور از چشم مردم
در حضورت مرتکب گشتم
گناهانی که نعمتهای پاکت را مبدل کرد
خداوندا ، ببخشا آن گناهانی که باعث شد ، دعایم بی اثر گردد
گناهانی که امید مرا از تو پریشان کرد
خدایا پیش آنانی که می گویند
من را تو نمیبخشی
تو رسوایم مکن
من گفته ام : من مهربان پرودگار قادری دارم
که میبخشد مرا
آیا به جز این است؟
خدایا ، بین من با آنکه نامت را نمیخواند
فرقی نیست؟
اگر من رابه عدلت در میان آتش اندازی
در میان آتشت هم باز میگویم
هلا ای مردمان
من مهربان پروردگار قادری دارم
که او را دوست میدارم
چه پیوندی میان آتش و قلبی که مهر تو در آن پیداست ؟
وگیرم صبر بر آتش
ولیکن صبر بر دوری تو هرگز
خدایا خوب میدانم مرا تنها نمیخواهی
خدایا راست میگویی
غریب این زمین خاکیت
جز تو ، که را دارد؟
مرا مهمان دنیای خودت کردی
کریما تو پذیرایی از مهمان خودت را خوب میدانی
تو صاحب خانه خوبم
تو ظرف خالی مهمان خود را دوست میداری؟
خداوندا مرا جز تو خدایی نیست
و میدانم تو نومیدی ما امیدواران خودت را ، بر نمی تابی
اگر برگردم از پیش تو ، با دستان خالی
منکرانت شاد میگردند
خداوندا شهادت میدهم هستی
شهادت میدهم من مهربان پروردگار عادلی دارم
شهادت میدهم من مهربان قلبی زروح پاک او دارم
شهادت میدهم من قطره ای از روح اویم
گر چه گاهی خود نمیدانم
شهادت میدهم من قلب پاکی را برای مهرورزی دارم ، اما
خوب چه باک از آن که گاهی هم بگیرد او؟
گواهی میدهم من جلوه ای از ذات پاک کبریا هستم
و من هستم ، که او میخواست من باشم
می خواهم که من آنگونه ای باشم ، که می خواهد
بیا ای مهربان همراه خوب مهر آیینم
بخوان با من
بخوان زیرا اگر با هم بخوانیمش
جواب هر دومان را زود خواهد داد
خداوندا تو را من دوست میدارم
و میدانم تو نور آسمانها و زمین
هر لحظه با من ، از خودم نزدیکتر هستی
تو گرمای محبت را عنایت کن
زمینی بنده ام اما یقینی آسمانی را عطایم کن
خدایا مزه ی زیبای بخشش را به کام قلب ما بنشان
تو لبخند رضایت را عطایم کن
خدایا قلب ما را
منزل پاک خودت را ، از حسادتها رهایی ده
خدایا قدرتم ده تا ببخشم آنکه من را سخت آزرده ست
خدایای من چه میگویم
چنانم کن که می خواهی
مرا آن کن که میدانی...
«کیوان شاهبداغی»
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۵
پسر کُر

نماز باغ

چه خدا نزدیک است
لب درگاه عبودیت توست
به کناری بزن این پرده حجب
همنوا شو تو بازمزمه سبز حیات
به زلالیت چشمان بهاری که گریست
او همین نزدیکی ست
عطر او در تن باغ
نور او در مهتاب
به نم آه و هماوایی دست
تاری پنجره بگرفته نگاهش کردم
باغ آرام و هوایی دلچسب
ذهن نمناک درخت بوی باران می داد
جیرجیرک در باغ
آخرین شعر خودش را می خواند
حسن یوسف آرام ، سوزن از گل سرخ قرض گرفت
پشت پیراهن برگش را دوخت
کفشدوزک به لب غنچه سرخ ، بوسه ای زد و گریخت
ماهی کوچک حوض ، خواب دریایی خود را می گفت
و همه ماهی ها باله جنبان گفتند:
خواب خوبی ست خدا خیر کند
شیشه عطر بهار ، لب دیوار شکست
و هوا پر شد از بوی خدا
لب پاشویه نشستم
چه زلال است این آب
ماه در حوض خودش را می شست
دست در حوض زدم
ماه شرمنده ، خجل ، پیچ و تابی به خودش داد وگریخت
نردبان گفت به مهتاب : آسمان را تو بیاور تا بام
بام تاصحن حیاتش با من
غبطه خوردم به درخت
غبطه خوردم به گل اطلسی کنج حیاط
گل شیپوری سر به گوش گل کوکب میگفت:
صبحدم وقت نماز من صدایت کردم
خواب اگر می ماندی.صبح در باغ.خجل می گشتی
قاصدک شاد و سبکبال و رها نامه سوسن سنبل را داد
سرو با طمانینه وضو کامل کرد
رفت سر وقت نماز
پیچک گوشه باغ ،چون که بازوش دگر تاب نداشت دست بر خاک تیمم می کرد
جیرجیرک از دور ، آخرین مصرع شعرش را خواند
همهمه دردل باغ
بلبل از شاخه با آواز بخواند:
سرو قامت بسته است ، وقت تنگ است ، شتاب
همه قامت بستند
باغ می رفت ملاقات خدا
جیرجیرک شنل سبز خودش را بتکاند
ماند در آخر صف
باغ پر بود ز تسبیح خدا
من خجل از همه غفلت خویش
دست و پایم گم شد نرسیدم به نماز
گل میمون خندید و گل مریم هم
سرو در بین رکوع آنقدر ماند که شبنم برسد
من که یک عمر به دنبال خدا میگشتم
امشب این گوشه باغ او صدایم می کرد
من چه اندازه دلم بیدار است
من خدا را دیدم
پشت آن کوکب سرخ
لای آن بوته رز
قامت سرو بلند
برق آن پولک ماهی در آب
عطر آن یاس سپید
نور آن ماه قشنگ
خنک آبی آب
روی آرامش خواب گلیخ
چه خدایی دارم
چه به من نزدیک است
پشت هر بارش باران بهار
بعد هر قوس و قزح
لای هرپیچ اقاقی در باغ
پشت راز گل سرخ ، مهر آن مهر گیاه
هر اناری به درخت ، گره مشت خدا
مشت او باز کنید
دانه سرخ انار ، همه تسبیح خدا
باغ ، لوح زیبای وجود
هر درخت ، سوره ای از هستی
برگهایش ، همه آیات خدا
آیه ای سبزتر از این دیدی؟
تو به یک شبنم اگر خیره شوی ، طپش ابر بهاری پیداست
گوش اگر باز کنی ، سر گلدسته کاج
بلبل از شوق اذان می گوید
تو مناجات شب زنجره را ، می شنوی
خاک این باغ ، پس از موسم سرما هرسال
پر شد از ذکر معاد
بوم نقاشی به ای زیبایی
و خدا ، قلم خلقت خود برد به رنگ
رنگ سبزی برداشت
سرو و شمشاد وصنوبر وکمی بوته شبدر پایین
و سپس سرخی آن گل و پرهای شقایق و کمی لاله ناب
آبی آب و دم بلبل و شب بو و کنارش سنبل
زرد بر بال قناری و رز و گندم پاک
این همه جلوه هستی از کیست ؟
یاس از آن دور صدا کرد ، خدا
گل سرخ خوش بود
غنچه کوچک خود را به بغل سخت فشرد
غنچه کوچک مینای صبور ، چشمکی زدو شکفت
گل محبوبه شب ،عطر خود را از دور زد و یک گوشه نشست
دل باغ ، هوس باران داشت
قطره ای ریخت به پاشویه حوض
تا که آن ابر سپید ، دل خود را بتکاند فردا
ناودان زمزمه کرد: بارش ابر صفایی دارد
صبح فردا دل من ، میزبان طپش جاری آب
حلزونی کوچک ، بی خبر از همه جا
قامت خسته خود را تنها ، پشت یک برگ تماشا می کرد
چه حیاتی جاری ست در تن زنده باغ
روح من ، پر ادراک خداست
گل نیلوفر گفت : همه جا آیت اوست
دیدنش آسان است
سخت آن است نبینی اورا
شب که از نیمه گذشت
من و مهتاب وگل یاس وهمه ماهی ها
به جماعت چه نمازی خواندیم.

«کیوان شاهبداغی»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۸
پسر کُر

هزار و یک شب

سلام ای زندگی
خوبی ؟
سراغی ای قدیمی یار ، از احوال ما دیگر نمی گیری ؟
کمی نامهربان گشتی
عزیزا ، امتحان دیگری در پیش رو داری ؟
تمام عمر ما شد درس و بعدش امتحان و گاه تجدیدی
ببینم سهم مردودی ، که تقدیرم نفرمودی ؟
خدایی ، غیر درس و امتحان صبر ، کار دیگری با ما نداری ؟
روی خوش یا خرده حالی ، مهربانی ، در بساطت نیست ؟
از آن ابر و مه و باد و فلک ،
آری ، جناب گرم خورشیدت
که گویی یادشان رفته دگر در کار ما باشند ،
من چیزی نمی گویم
گرامی زندگی ، با ما مدارا کن
بپرس احوال ما را ، گاه گاهی مهربانی کن
چه می شد راز لبخندی ، نشان همرهان ما ، تو میدادی ؟
یا که گاهی ، دست مهری ، شانه گرمی
برایم هدیه می کردی ؟
عزیزم ، زندگی ، قهری ؟
منم ، فرزند آدم ، میهمان خاکی دنیا
هزار و یک شب دنیا که دیدم
قصه فردای روشن را برایم ارمغان آور
شنیدم بازی با مردمان را ، دوست می داری
در این هفت سنگ دنیا ، هر چه من چیدم
تو با یک گوی نا مریی ، تمامش را که مریزی
و در بازی قایمباشک این روزگاران
هر چه گشتم من ، نمی دانم کجا پنهان تو می گردی ؟
امان از دست این بازی نافرجام لجبازی !
که گویا خوب میدانی
هلا ای زندگی ، با مردمان قدری مدارا کن
خنک آبی و نان گرم را ، در سفره هامان ، نه
کسی چیزی به تو گفته ، که از ما روی گردانی ؟
گره از ابروان بسته ات وا کن
سعادت را مهیا کن
به لب هامان کلام مهر جاری کن
به چشم ما نگاه با عطوفت را ، عطا فرما
و دستان ، با سخاوت آشنایی ده
و بر دهلیزهای قلب ما بنویس
ورود کینه ممنوع است
تو یاد عاشقی را یادمان آور
بگو تا عشق ، مهمان تمام خانه ها گردد
بفرما تا نوازش باز ، بر گردد
رسوم مهر ورزی را تو احیا کن
و بر دیوار ها حک کن
در این وادی ، سلام و خنده آزاد است
و با یاد خدا ، بازار حزن و خوف ، تعطیل است
تبسم رایگان و با سخاوت ، عرضه میگردد
کسی اینجا به جرم عاشقی ، در بند و تنها نیست
خلاصه زندگی ، خود را خدایی کن
به تو ای زندگی ، با عشق می گویم
ترا بر جان زیبا لحظه های عمر ما
آری به عشق پاک فرهادین ما سوگند
به لبخندی ، تو کام مردمان خوب ما را
باز شیرین کن...

«کیوان شاهبداغی»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۳۷
پسر کُر

دوباره باز خواهم گشت

دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه
ولی یکبار دیگر ، باز خواهم گشت
و چشمان تو را ، با نور خواهم شست
و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر ، دست خواهم داد
به زلف کودکان ، گیلاس خواهم زد
نوازش های مادر را ، دوباره زنده خواهم کرد
زن همسایه را ، نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد
به ننوی یتیمان ، من تکان از عرش خواهم داد
به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد
به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد
به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد
به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد
گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد
کمرهای خمیده از شقاوت ، راست خواهم کرد
برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت
دوباره مزه لبخند را ، من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه
رسوم عشق ورزی را ، دوباره زنده خواهم کرد
برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد
برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد
ز رخسار پدر ، من شرمساری را
ز چشم مادران ، من اشک و زاری را
تباهی را ، تباهی را ، تباهی را ، دوایی تازه خواهم داد
برادر با برادر ، صلح خواهم داد
به خواهر ، مهربانی ، یاد خواهم داد
به مردم بانگ خواهم زد:
هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را
که من سر مشق های تازه خواهم داد
برای صبح فردا ، مشقتان این است
هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق
و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است
و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است
سیاهی ها ز دفترهای قلب خویش برگیرید
کنون با خط خوش ، زیبا
در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید
خدا نور است ، زیبایی است
خدا آزادگی را دوست می دارد
و می خواهد که بند هر اسارت را
ز فکر و روح و دست و پای ، برگیرید
و مشق عشق ، خواهم داد
و آغوش محبت ، باز خواهم کرد
و مادر را دوباره از سرای سالمندان ، من به سوی خانه خواهم برد
و پیران را دوباره ، گوهر هر خانه خواهم کرد
پدرها را ، نوازش های کودک ، یاد خواهم داد
به دست کودکان ، نان و پنیر و عشق ، خواهم داد
دوباره با سعادت بندگی کردن
خدایی زندگی کردن
سروشی تازه خواهم داد
به نام عشق و زیبایی ، دوباره خطبه خواهم خواند
و عزت را ، دوباره زنده خواهم کرد
به انسان یاد خواهم داد
بهایش را ، قرار با خدایش را
به باران بارش رحمت
به دریا زایش گوهر
به تن ها ، شوق آزادی
به اندیشه ، رهایی
یاد خواهم داد
به باغ خشک و بی حاصل
هزاران بوته ی بابونه خواهم داد
به نجوای شبانگاهان ، دو صد لبیک
به باغ زرد پاییزی ، قبای سبز
به رود ساکت و خاموش ، خروش تازه خواهم داد
و هر چه رسم بد عهدی
ز پهنای زمین برچیده خواهم کرد
نمی گویم چه هنگام ، از کدامین راه
لیکن باز خواهم گشت
به ابر آسمان ، باران
به باران ، شوق باریدن
به بارش ، شوق رویاندن
به رویش ، باور گندم
به گندم ، حسرت سفره
به سفره ، شرم نان آور
به نان آور ، طلوع صبح صادق را
خدا را ، یاد خواهم داد
به حکام زمان عشق به مردم را
به مردم باور خود را
به عالم شمع دینداری
به دینداران ، سلوک عشق ورزی ، یاد خواهم داد
برای هفت سین عیدتان ، آری
سحرگاهان ، سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی ، هدیه خواهم کرد
به محنت پیشه گان ، امید
به پر بشکستگان ، پرواز
به ره گم کردگان ، مشعل
به حق گم کردگان ، میزان
به تنها ماندگان ، یاران
به غرقه گشته گان ، یزدان
به یلدا روزگاران ، من بهاران
هدیه خواهم داد
نمی دانم کدامین روز آدینه
ولی با تو صبور منتظر ، آهسته می گویم
سرای عشق را یکبار دیگر ، آب و جارو کن
منم "مهدی"

«کیوان شاهبداغی»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۰
پسر کُر